ای که طبیب خسته ای

ساخت وبلاگ
چهل سال کار درست حسابی نکردم. حالا سر چهل سالگی یک روز مرخصی اجباری را نمیدانم چکار کنم باهاش و فکرم توی کار است. یکی اینقدر کار کرده بود سکته کرده بود و مجبور بود همش بخوابه رو تخت. آتوسا گفت اگر زیادی عمودی باشی دنیا افقیت میکنه، و برعکس. . حالا دنیا منم عمودی کرد. فرشید هم میگفت این برادر ما با ما فرق داره. کله ش تو ابراست. فقط خواستم بیام بگم جفتشون راست میگفتند. و ایضا گور پدر جفتشون اصن که روز مرخصی میچرخن تو سر من. ای که طبیب خسته ای...ادامه مطلب
ما را در سایت ای که طبیب خسته ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siesta بازدید : 4 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 15:00

چیزی نمانده است ، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید

از فراز کوچه ما می گذرد

باد بوی نامهای کسان من می دهد

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری !؟

ای که طبیب خسته ای...
ما را در سایت ای که طبیب خسته ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siesta بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1402 ساعت: 14:19

چرا این همه فرق می کند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی تهِ گور فرق میکند با تاریکی اتاق؟ ... فرق می کند با تاریکی تهِ چاه؟ ... فرق می کند با تاریکی زهدان؟... وقتی دایی، با آن دو حفر ه ی خالی چشم ها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار می بیند. طوری برگشت که من ترسیدم. تو بگو، " نایی". چرا تاریکی ازل فرق می کند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم هام سوزن سوزن می شود, نایی؟ تو که از ستاره ی دیگری آمده ای... تو بگو ای که طبیب خسته ای...ادامه مطلب
ما را در سایت ای که طبیب خسته ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siesta بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 22:58

چرا هر بار یک مکه زپرتی میرفتی، هی به من جای وصیتنامه ات را نشان می دادی؟ این چه باری بود که روی شانه های من میگذاشتی؟ مگر چند سال داشتم؟ چرا نگذاشتید من کودکی کنم؟ چرا هر رفتنی را برایم ناامنی برنگشتن و جا گذاشته شدن کردی؟ این چه مدل دوست داشتن بود مادر؟ می دانی من چقدر پاره شدم تا کمی دوست داشتن واقعی را حس کنم؟

دو ما دیگر می شود یازده سال که رفتی. این رفتنت اما، بلوف نبود.

ای که طبیب خسته ای...
ما را در سایت ای که طبیب خسته ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siesta بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 16:24

کی فکرش را می کرد من حالا اینجا باشم؟ کی حدس میزند زندگی اش را که سالهای بعد کجاست؟ یک سیب را میندازی بالا و چقددرررر چرخ می خورد. اگر این را بدانم چقدر کمتر سخت میگیرم به خودم و به دنیا. مگر نه اینکه قرار بود از زندگی لذت ببریم؟ خب داریم میبریم ! با بدبختی هایش، چقدر هم کیف میدهد زنده بودن! همه ی ما میرویم یک روزی. اما خاطراتمان، تجربه هامان و عشق باقی می ماند. بقیه ش را لابد باد ترانه ای می سازد و فلان. من این روزها در "خانه" ترین جای جهانم. ای که طبیب خسته ای...ادامه مطلب
ما را در سایت ای که طبیب خسته ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siesta بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 1:48

صبح ساعت ۶ روز جمعه، بعد از یک هفته ی مداوم کار طولانی و استرس های بی حد و مرز، خوشی ها و سختی های شدید و ناگهانی، بی هوا یاد سلمانی های منطقه ی شادمان افتادم. یاد پیاده رفتن دنبال پیدا کردن یک سلمانی. تعجب از اینکه سلمانی های آن منطقه نه چندان قوی، همه رزرو کردنی بودند و وقتشان پر بود. یاد آن یکی که زیر پله بود و بوی نم میداد. یاد آن که گفت باشه بشین و شروع کرد تمیز کردن شیشه های مغازه و آب و جارو. یاد آن یکی که شمالی بود و ازم از تعمیر لپ تاپ پرسید و براش عرق آوردند و گفتند بردار ببر بی تعارف دکتر. چرا باید سلمانی های شادمان وقت نمیداشتند برای کله ی من که یک ربع زمان می برد؟! چرا حالا همین برایم عادی به نظر میرسد اینجا؟ چقدر آدم عجیب است و زود عادت میکند. ای که طبیب خسته ای...ادامه مطلب
ما را در سایت ای که طبیب خسته ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siesta بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 12:09

- به همون حسین که شماها از همه یزید ترید- مگه چی کارت کردیم هار شدی. جز اینکه این همه سال خرجتو دادیم و نذاشتیم از افسردگی خودتو خلاص کنی- باعث همه ی فکرای سیاه من شماهایید. امیدوارم کل اون مملکتو بزنند بترکونند. اميدوارم شما از همه بیشتر زجر بکشید. ایشالا که همه ی اون بلاهایی که سر من و مامان بابا در آوردید سر خودتون بیاد. حروم خورای دیوث. شبی نیست که خوابتونو نبینم که باز یه جوری دارید یه کلاهی سر من میذارید. چقدر پستید شما. چقدر من از شما دو تا بدم میاد. و هزار تا فحش دیگه. هزار تا فحش چون ضعیفم. چرا من ول نمیکنم این خانواده ی منحوس رو. چرا شما یه چیزی نساختید بزارید رو سر من دکمه شو فشار بدید من یادم بره کلا این خانواده رو. پس به چه درد میخوردید شما خانوم دکتر. خانوم دکتر مدت هاست که نیست. من چجوری تو رو فراموش کردم خانوم دکتر ولی این دو تا داداشو فراموش نمیکنم. چجوری همه برگشتند با هم آشتی کردند. مگه همین دوتا منو ننداحتند وسط و سه سال از عمرمو صرف جنگیدن کردم. چرا من باید برای یه چیز ساده اینقدر میدویدم خانوم دکتر؟ چقدر من عصبانی ام. از همه ی سالهایی که با یکیشون دوست بودم و با یکیشون دشمن. از همه تلاشی که کردم سه تامون جمع شیم یه جا که فقط زر بزنیم. چجوری ممکنه همونایی که وایسادن نگاه کردند من از اینا کتک بخورم چون عارشون میومد بیان، حالا دعوتشون میکنند بیرون؟! گاوید مگه که یادتون نمیاد؟ آه پسر. امیدورام همدیگرو جرواجر کنید تو اون سگ دونی. یا یه روزی خودم میکنم اینکارو. حتی شده از همین راه دور. دیوثای دوزاری. واقعا فراموشی نعمته. کجای کار من ایراد داره اینقدر میره تو کونم. این توهم باهوش بودن؟ این توهم بقیه خنگن؟ خسته م. خستمه. خ س ت م ه. ای که طبیب خسته ای...ادامه مطلب
ما را در سایت ای که طبیب خسته ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siesta بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1401 ساعت: 16:23

برای ما که آوارگان تاریخیمگفته بودی چرا هر بار اینقدر راحت همه چیز را رها میکنی و میرویشنیده بودی چون ما درخت نیستیماما این حقیقت نداشت. بگذار برایت بگویم. وطن چیزی نبود که ما رهایش کنیم. وطن ریشه ی ما بود. حالا بعد اینهمه سال خون دل خوردن و بی حس شدن، بعد از فراموشی های زیاد، باز خبرهای این روزها می شود بغض و راه گلویمان را میبندد. باز خودمان را جای همه کسانی میبینیم که دوستی، برادری، خواهری را از دست داده اند. نگران عزیزانمان می شویم. خشمگین میشویم از این قوم ظالمین که به هیچ چیزی اعتقاد ندارد. یاد چاه بابل رضا قاسمی افتادم. این تکه ی تلخ از آن کتاب کافی ست. گفت: " نمی دانم باغ بزرگ انستیتو پاستور تهران را دیده اید یا نه. درختان سپیدار بلند و بسیار زیبایی دارد. دوستی داشتم که آنجا کار می کرد. این دوست با زنی شوهر دار رابطه داشت. هر وقت که زن می آمد بچه اش را هم می آورد. دوستم تفنگی بادی داشت. زن را به دفترش هدایت می کرد، بعد تفنگ را از پشت یکی از قفسه ها بر می داشت، دست بچه را می گرفت و می آمد به باغ. کلاغ هایی را که روی شاخه های سپیدار نشسته بودند، نشان می داد و می گفت: این کلاغ ها را می بینی؟ همه اش مال توست! تا دلت می خواهد شکارشان کن. تفنگ را به بچه می داد و می آمد به دفترش، سراغ زن. این دوست همیشه به من می گفت: اگر آن کلاغ ها فهمیدند برای چه کشته می شوند تو هم می فهمی!"روژه لوکنت چنان به خنده افتاد که سرفه اش گرفت، عذرخواهی کرد و گفت :" این دوست شما اگر چه جایش در جهنم است، اما آدم فرزانه ایست. و او خودش در آنجا مانده؟"-گمان می کنم کلاغ های "انستیتو پاستور" حالا حالاها تمامی ندارد!*----من حالا غصه ی همه کسانی را میخورم که به شوق آزادی میروند، کتک میخورند، می میرند. مثل ای که طبیب خسته ای...ادامه مطلب
ما را در سایت ای که طبیب خسته ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siesta بازدید : 94 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:26

ساعت حوالی شش صبح است و پیرمرد همسایه چند دقیقه پیش بیماری اش عود کرد و بنا گذاشت به داد و هوار. شروع میکند به داد زدن که ولم کنید، که دست از سرم بر دارید. هیچ کس نیست پیش اش. یا اگر هم باشد پیرمرد یادش نمی آید یا نمی شناسد یا نمی بیندش. این کار هر شب اش و گاهی عصر ها.ولی اگر، فرض کنیم که پیرمرد خودش را زده باشد به آلزایمر چی؟ چه حسی دارد نصفه شب برای خودت داد و بیداد کنی و کسی هم کاری به کارت نداشته باشد؟ چه لذتی دارد جنون؟ چه لذتی ست در این قدرت؟یک طرف سیاه هم دارد. کم کم باورت می شود و واقعا مجنون میشوی.خواب را از سرم پراند مردک. چرا اینقدر آلزایمری زیاد شده؟! یک کشور پر از آلزایمری! چقدر فیلم و قصه بسازند درباره ی ما.  ای که طبیب خسته ای...ادامه مطلب
ما را در سایت ای که طبیب خسته ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siesta بازدید : 115 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 18:58

دلم براشون تنگ میشه. برای علی برای حامد، حتی برای کیانوش. برای کسایی که تو این سالها رفیقم بودند، کلی شبان و روزان گذروندیم، بهشون دل بستم، رازامونو گفتیم اما وقتی مشکلی پیش اومد تو رابطه، بلد نبودند حرف بزنند. عجیبه ها. همون هایی که ساعت ها حرف میزدیم با هم و کیف میکردیم از مصاحبت هم، وقت ناخوشی و اختلاف یهو پنیک زدند. یکی بلاک کرد یکی فحش داد یکی داد زد یکی غیب شد.من اعتقاد دارم رابطه ی بین آدمها، وقتی به هم اعتماد می‌کنند و صمیمی میشند، هرچقدرم بد تموم شه، باز یه چیزی میمونه ازش. دست کم یه قصه. سعی میکنم قسمتای خوب قصه رو به یاد بیارم ازشون. چون واقعیتش هم همینه. قسمتای خوبش بیشتر بوده که دوست شدیم دیگه.نمیدونم. شایدم یه مهارته فراموش کردن و پا گذاشتن رو همه ی دوستی ها، که من ندارمش. من اگرچه ازشون عصبانی ام، اما حس میکنم که نتونستیم درباره اختلافمون صحبت کنیم، که چیزی ناتموم مونده هنوز. خب طبعا من فکر میکنم تلاشمو کردم، اونام حتما همین فکرو میکنند. شایدم نکنند. مهمه مگه اصن؟ شایدم یه روز نشستیم حرف زدیم و  حامد داد نزد، علی قهر نکرد، کیانوش بلاک نکرد و من فهمیدم دردشون چی بود که یهو تموم شد رابطه. اصن شاید حق داشتند. اونام شاید گوش کردند. چه خیالی!توی طالع بینی ماه من نوشته اینقدر خوش بین که اگه یه افسار اسب براش بفرستند فکر میکنه حتما اسبشو فراموش کردند. حالا اون دوتا که به یه ورم. تو ولی باهوش بودی. چیا شنیدم و خوندم ازت. چه کاری بود آخه. تو هم یه روز بزرگ میشی.  ای که طبیب خسته ای...ادامه مطلب
ما را در سایت ای که طبیب خسته ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siesta بازدید : 106 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 18:58